فکر می کنی من چه حالی ام؟

سلام از همه معذرت می خوام واسه این مدتی که نبودم. امروز اومدم کافی نت کارت ورود به جلسه مو بگیرم و نمره های میان ترممو نگاه کنم. گفتم یه سری هم به وبلاگم بزنم. وای!! با انبوهی از کامنتای تایید نشده که همه رو تایید کردم، مواجه شدم. دفتر شعرم باهام نبود ولی اخیرا یه ترانه نوشتم که خیلی دوسش دارم. توی موبایلم پیداش کردم. اینو می ذارم. منو بازم ببخشین.

 

ع ش ق زیبا نیست

تا در حروف نام تو نیست...

از تو رمانی خواهم نوشت

که تمام کارگردان های دنیا

از آن فیلم بسازند.

 

 بی تو امدن ، مثل رفتنه

 من دلم همش ، شور می زنه

 

 این که پشتمه ، سایه ی کیه؟

 انتظار من ، که طبیعیه..

 

 گرچه من دلم ، نا امید نیست

 بی تو مردنم ، هم بعید نیست

 

 می خوره به هم ، حالم از خودم

 شکلمو ببین ، دیدنی شدم

 

 کم آوردم و ، دست خالی ام

 فکر می کنی ، من چه حالی ام؟

 

 تنها دلخوشیم ، این تلفنه

 تا ابد دلم ، صبر می کنه...

دل تنگی ام برای تو عادی نمی شود

شعرم به درد آمدن تو نمی خورد

حتی تنم به رنگ تن تو نمی خورد

 

دستت به دکمه های لباسم نمی رسد

دستم به عطر پیرهن تو نمی خورد

 

زیبایی تو شعر مرا زود می کُشد

زیبایی ات به قافیه ی من نمی خورد!

 

اصلا نمی خورند به هم چشم هایمان

از تنگی دهان تو ارثی نمی برم!

 

دل تنگی ام برای تو عادی نمی شود

هر لحظه ای که می گذرد مبتلاترم

 

این سال ها اگر به کسی فکر کرده ام

غیر از تو که وجود منی، خاک بر سرم..

 

شاید حسودی ام بشود آخرش به تو

البته من به عشق حسودی نمی کنم

 

شعرم به درد آمدن تو نمی خورد

آماده ام که با تو خداحافظی کنم!...

 

ازت دورم...

خیلی ازت دورم ولی گاهی

می شینی رو این صندلی پیشم

داری بهم زل می زنی حتما..

هر وقت دیدی من تو آتیشم

 

من دشمنم خورشید چشماته

این دشمنی رو دوست دارم من

از مرگ می ترسم ولی خوبه

خوبه توی آغوش تو مردن.....

 

بوی تنت از دور معلومه

خوشبوترین چیزی که می دونم

وقتی لباست رو عوض کردی

احساس کردم زیر بارونم

 

من تشنه ی بادای پاییزم

بادی که موهاتو پریشون کرد

اونقدر دلتنگم که از اینجا

آروم توی گوشٍت می گم:

برگرد...

شعری که برگزیده ی ده جشنواره است

 

اصلا به قول های عجیبت عمل نکن

فعلا به چند تاش تو حداقل نکن،

قانون سوم نیوتن، کشک! صبر کن،

هی من عمل کنم، وَ تو عکس العمل نکن

سر می کشم که تلخی محض تو را بس است

قند دل مرا ته این چای حل نکن

نه خوشگلم کنار فریبرز و خانمش

بوسم بکن! ولی نه ... جلوشان بغل نکن!

شعری که برگزیده ی ده جشنواره است

تبدیل به محاوره ی مبتذل نکن

کارم به خاطر تو به اینجا رسیده است

دیوانه ام، تو بدتر از این لااقل نکن..

 

 

 

حواسم هست

 

حواست باشد

هیچ وقت دستت به من نخورد.

من هم حواسم هست

عصبانی که شدم

و خواستم بزنم توی گوشت

دست کش دستم کنم.

قول بده

هر وقت دستمال نداری

جلوی من گریه نکنی؛

من جز با دستمال

بلد نیستم اشک روی گونه ات را پاک کنم.

یادت باشد

آستینت را پایین بزنی و گردنت را بپوشانی

بیش از ۴ ثانیه به من زل نزنی

و توی تاکسی با فاصله از من بنشینی

و جز درباره ی مسائل اجتماعی و چیز هایی از این دست با هم حرف نزنیم...

من هم قول می دهم

دیگر برای دیدن هیچ فیلمی

تو را به سینما دعوت نکنم

و هر کدام مان رانی هلوی خودش را بخورد!

 

این کارها را بکن

قول مردانه می دهم

هر کسی از این پس به ما گیر بدهد

و کارت شناسایی ام را بخواهد

شلوارش را پایین بکشم

چه زن باشد چه مرد!

 

ما مجاز نیستیم

اسم کوچک هم را صدا کنیم

الا اینکه یک آقا یا خانم به آن اضافه کنیم!

بهار

 

رفتی و هنوز بی قرارم بی تو

یک ثانیه دلخوشی ندارم بی تو

امسال که هفت سین مان گریه شده

تحویل نمی شود بهارم بی تو

آدم عجیبی شده ام

 

 

  دنبال شعری بودم از سعدی، درون تو

              افتادم از حافظ ترین ابیات چشمانت!

 

 

این روز ها به یک آدم روانی

بیشتر شباهت دارم تا ...

بعضی وقت ها خیلی مریض می شوم

آنقدر که دلم می خواهد

قرن ها به تو زل بزنم

آنقدر مریضم

که توی گوشی ات آب می ریزم

تا به جای آبجی ات

شب ها دو دقیقه با خودم حرف بزنی!

من تا این حد خر نبودم

که فنجان چای نیمه خورده ات را از دستت بکشم

و خودم بنوشم.

به من حق بده

هر وقت می گویی سرم درد می کند

مثل بچه ها گریه کنم

و هر وقت سردت می شود

تمام لباس هایم را در بیاورم و دورت بپیچانم

 

من بعد از تو

آدم عجیبی شده ام.

 

اصلا دلم به درد نگاهت نمی خورد

 

 " از هر طرف می خونمت این قصه بی تو ناقصه

 من مطمئن بودم بری کارم به اینجا می رسه "

 

 

 

دستم به گیسوان سیاهت نمی خورد

اصلا دلم به درد نگاهت نمی خورد

یک ذره هم شبیه نگاه تو نیستم

نه! صورتم به چهره ی ماهت نمی خورد

لیوان ِ آب را سر ِ میز ِ ناهار هم

حتی لبم بدون تو راحت نمی خورد!

می خواستم بایستم اینجا شبیه کوه

می خواستم که پشت و پناهت ... [نمی خورد]

لشکر بکش به قلبم و خون مرا بریز

دل نازکی به رنگ سپاهت نمی خورد

تقدیر بودن ِ تو و من پیش هم رقم

چشمم اگرچه مانده به راهت نمی خورد

 

 

 

چشمانت آتشم می زند؛

خورشید نیمه ی مرداد بندرعباس

خیلی چیز ها را باید از تو یاد بگیرد.

ساعت خیلی احمق است

که مرا بدون تو سپری می کند...

هیچ لحظه ی من

بدون تو طی نشد!

 

یادت باشد

اگر تو زنگ نزنی

به هیچ گوشی تلفنی جواب نمی دهم

نه توی محل کارم

نه توی هیچ خراب شده ی دیگری!

خاک بر سر من

که فقط یکشنبه ها توی کلاس ۱۰۳ دانشکده ات

باید تو را ببینم!

لااقل گاهی وقت ها اجازه بده

تاریخ انقضای کیک و نوشابه ات را بخوانم

که مسموم نشوی.

فرقی نمی کند کجای این شهر باشی

من مثل سایه ی ۱۲ ظهر مرداد ماه

روی سرت افتاده ام،

- اگر ساعت ها قدیم و جدید نشده باشند - !

 

 

 

 

و

لینک ترانه ی دلسردی

چشم مرا تو گریه کنی سیل می برد

 

در در تو بسته می شود وُ قفل  ِ در خر است

در باز کن که در در ِ من در زدن، در است

زیر ِ سرم همیشه سری سر به زیر بود

اما هنوز هم سرم از هر طرف سر است!

چشم مرا تو گریه کنی سیل می برد

چشم من از تو غصه ی من خوردنت، تر است

سر نیست در سرم که تو سر در بیاوری

در سر، مرا ادامه نده... اینکه بدتر است

فرقی نمی کند چقدَر؟ هر خری خر است

با سر اشاره کن که خر ِ گوش ِ من کر است!

قصه برای پر زدن هر پرنده مُرد

وقتی کلاغ های من از قصه ات پَر است

وقتی گلوی قافیه ها درد می کند

 

وقتی گلوی قافیه ها درد می کند

شاعر بدون چون و چرا درد می کند

 دل درد های هر شب و هر روز عشق، هیچ

دست و دهان و گردن و پا درد می کند

 توی حیاط و کوچه و اطراف چار راه

شعری که ظاهرا همه جا درد می کند

 خورشید و ماه، درد مرا درد می کشند

آنقدر که نگاه خدا درد می کند

 وقتی که ساکتیم پر از درد می شویم

تا حرف می زنیم صدا درد می کند

 دیگر برای درد، دوا کارساز نیست

ایراد از دواست، دوا درد می کند!

 مثل طناب دار شده سقف زندگی

بابای خودکشی! سر  ِ ما درد می کند

سیب یا نارنگی، مسئله این است!

 

حمید مصدق یه شعر داره که حتما همه خوندید یا شنیدید:

 

تو به من خنديدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پی من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست كه در گوش من آرام،

                                          آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

می دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا،

                       - خانه ی كوچک ما

                                     سيب نداشت

 

 

 

و جوابیه ای که برخی به فروغ فرخزاد منسوب می کنن:

 

من به تو خنديدم

چون كه می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه

سيب را دزديدی

پدرم از پی تو تند دويد

و نمی دانستی

باغبان باغچه ی همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده ی خود

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليک

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گريه ی تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالها هست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

می دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چه می شد اگر باغچه ی خانه ی ما سيب نداشت


 

 

اما این دو شاعر غافل بودند که توی قرن بیست و یک یکی هست که جواب هر

دوشون رو به شکل غیر منتظره ای خواهد داد تا مثلث (پسرک، دخترک و باغبان)

برای روایت این اتفاق کامل بشه:

 

من به هر دوی شما خندیدم

چون که می دانستم

آنچه از باغچه ی خانه ی ما دزدیدی، سیب نبود؛

تو به نارنگی

                     می گفتی سیب!

دختر کوچک من می ترسید

                     از پی تو بدوم.

غضب آلوده نگاهت کردم

دیدم از دستش،

                     نارنگی دندان زده افتاد به خاک

من به او خندیدم

گرچه غمگین بودم

خانه ام بی سیب است،

و در آن جای گلابی خالی ست!

 

بعد از آن روز هنوز

دخترم می گوید

                    بابا!

:

گوشه ی باغچه مان سیب بکار!

دوستت دارم

 

دوستت دارم

با ص صابون

همان صابونی که به صورتت می زنی

همان صابونی که به تنت می کشی!

دوستت دارم

با ط طنابی که دور گردنم انداخته ای.

پشت در اتاقت نشسته ام؛

کوتاه بیا

به خاطر من احمقی که مثل سگ دوستت دارم!

 

مرا بزن

با همان کمربند مشکی ات

وقتی دل تنگی ام خسته ات می کند.

من مریضم

وقتی سرما می خوری

گریه می کنم

وقتی انگشت پایت به پایه ی مبل می خورد!

 

روی تمام جزوه های درسی ات

اسم خودم را نوشته ام

تا تمام  ِ پسر هم کلاسی هایت بفهمند

تو مال منی.

هیچ کدام شان حق ندارند

اسم کوچکت را صدا کنند

حتی استادت

باید به فامیل، تو را بشناسد!

هر کس به تو ابراز علاقه کرد

دروغ بگو!

بگو که نامزد داری.

گناه تمام دروغ هایت را گردن می گیرم...

جهنم سزای کسی ست

که اینقدر عاشق تو شده!

 

 

 

 

 

...

از تمام دوستانی که با شعرهای اخیر وبلاگم گریه کردند معذرت می خوام.

ترانه بارون با ترانه ای به نام "سد" بعد از سه ماه به روز شد.

 

اجازه بده مزاحم تلفنی ات باشم

 

هیچ حرفی

اگر تو نزنی اش

قشنگ نیست!

هیچ صدایی را

اگر تو نباشی

دوست ندارم...

 

اجازه بده

مزاحم تلفنی ات باشم

که از پشت هیچ خطی حرف نزنم

و فقط صدای تو را بشنوم

که مدام بگویی:

- الو، الو، الو

- لطفا مزاحم نشو!

- اگر حرف نزنی قطع می کنم!

خوش به حال گوشی تلفن

که توی دست توست؛

خوش به حال دستگیره ی در

که تو لمسش می کنی؛

خوش به حال آدامس ِ توی دهانت

خوش به حال چک پول ۱۰۰ هزار تومانی ِ ته ِ کیفت

خوش به حال من که به تو فکر می کنم.

 

عاشق تمام آدم هایی هستم که دوستشان داری

از تمام آدم هایی که دوستشان نداری بدم می آید

حتی اگر یکی از آنها خودم باشم.

 

از رئیست اجازه می گیرم

که هر روز دو ساعت دیرتر سر ِ کارت حاضر شوی

تا بیشتر استراحت کنی.

به نانوای سر ِ محل

به ازای هر دقیقه که توی صف معطل بمانی

فحش می دهم.

مِسی

می خواهم سر به تنش نباشد

وقتی به خاطر بازی بدش غمگینی!

 

 

 

راستی

برای هیچ غذایی سالاد درست نکن

اگر یک بار دیگر

با چاقو دستت را ببری

اول خودم را می کشم

بعد، تو را...

اگر اجازه بدهی!

 

من مرده ام

شاید هم توی آی سی یوی یک بیمارستان بستری ام

ولی وقتی در باز می شود

و تو می آیی داخل

سر  ِ پا می شوم؛

هیچ پزشکی

توی هیچ بیمارستانی

اندازه ی تو مرا زنده نکرد!

 

یادت باشد

تو حق خیلی چیز ها را نداری

حق نداری ناراحت باشی

حق نداری گریه کنی

حق نداری دلتنگ باشی

حق نداری دیر بخوابی...

مجبورم نکن

تمام چراغ های خانه را

ساعت ۹ خاموش کنم!

اگر غذا نخوری

خودم لقمه توی دهانت می گذارم

هر کجای خانه که فرار کنی.

کدام پزشک بی شعور

این همه قرص برایت تجویز می کند؟

همین چند دقیقه پیش

یک نفر با لباس نارنجی

تمام قرص هایت را با خودش برد؛

تازه

انعام هم نگرفت.

 

خانه را جارو نکش

ظرف ها را نشور

و لباس ها را.

از سر کار که برگردم

خودم همه را می شورم

لباس های تو را هم

لباس های زیرت را

اگر اجازه بدهی!

حتی جوراب قشنگت را

که هیچ وقت بوی بد نداشت.

 

دوست دارم بغلت کنم!

 

هیچ وقت بلد نبودی

مرا اذیت کنی!

حتی وقتی به من فحش می دهی

دوست داشتنی تر از همیشه ای.

وقتی می گویی: خفه شو

قشنگ ترین لحظه هاست برای بوسیدنت

قبل از اینکه خفه بشوم..

وقتی سرم داد می زنی

دوست دارم بغلت کنم!

 

 

روی میز صبحانه

چای توی فنجانت هستم؛

به من که زل می زنی

چقدر لبریزم.

 

حواست به خودت باشد،

وقتی از خیابان رد می شوی.

لیز نخوری،

وقتی از پله ها بالا می روی

حتی وقتی پایین می آیی.

هر وقت حس کردی چیزی هست...

به من بگو!

مثلا

حمام که می روی

چشمت قرمز می شود؛

دیشب تمام شامپوهایت را بیرون ریختم

تا دیگر

چیزی نباشد اذیتت کند.

مثلا

خواب کدام پدرسوخته را دیدی

دیشب که از خواب پریدی؟

امشب روی بالش جدیدی می خوابانمت..

 

برای بشقاب برنجی که نمی خوری!

 

 

درد دارم

برای بشقاب برنجی که نمی خوری،

لیوان آبی که نمی نوشی

لباس قشنگی که نمی پوشی..

درد دارم

وقتی بدون تنم می خوابی

 

چه عیبی دارد

یک بار کفشت را بپوشم

و تمام راه ِ دانشگاهت را قدم بزنم؟

چه اشکالی دارد

یک روز خودم تلفن همراهت را جواب بدهم

یک شب خودم دهانت را مسواک بزنم؟

 

هیچ وقت هوا

اندازه ی شبی که ترکم کردی

سرد نشد!

هنوز روی همان صندلی

پایین پنجره ی اتاقت نشسته ام

تا دوباره بگویی:

"بی اجازه توی اتاقم نیا"

 

#

 

آن روز

عمدا آینه ی اتاقت را شکستم

تا از خودم بخواهی موهایت را شانه بکنم!

من از کجای تنت در خودم فرار کنم؟

 

گوش دیوار می شنید مرا           مست بودم تو را به در خوردم

بچه ی ساکتی شدم در تو              توی هر ریشه ام تبر خوردم

راحت از لیست حذف شد اسمم    راحت از لیست ضربدر خوردم

در به در می شدم به پنجره ها           سر من توی رفتنت گم بود

دستم از نیش مار می ترسید             زهر روی زبان مردم بود

فاتحه خوانده ام سر قبرم            عشق هم سوء ِ یک تفاهم بود!

 

 

 

تو نیستی و دلم مثل سوسک... غمگینم

دوباره آدم توی کیوسک... غمگینم

شبیه گریه شدن در شماره ای اِشغال

"جهان ِ آمده بالا" ی زیر یک اسهال

جلوی کامپیوتر، در تنت کلافه شدن

به عقده های پریروز تو اضافه شدن

به من که مثل خودم توی آینه بودی

و قرص های مرا در معاینه بودی

تو عشق را ننوشتی که من غلط باشم!

نخواستی که بخواهم مراقبت باشم

من از کجای تنت در خودم فرار کنم

به آنچه... هیچ نداشتیم، افتخار کنم

من آمدم که لباس تو را تنم بکنی

چراغ می شوم این بار، روشنم بکنی

شبیه خواب ِ ته ِ رختخواب، سنگینم

کنار من که نباشی چقدر غمگینم...

چقدر دست نبردم به وحشی موهات

صدام می کردی تا مرا دوباره نجات ...

مرا از این همه پوچی بیاوری بیرون

از این سری که مرا گیر کرده لای جنون

از این رمان کثیفی که کاش ... خوابیدم!

از این زنی که همیشه باهاش خوابیدم

از این دقایق  ِ گــَـند  ِ رسیده تا اینجام

از این دو روز نحسی که می شوند تمام

 

» اعصاب آدم، سنگ ِ توی دست شویی نیست!

 

 

 

 

خیلی ها دوست دارند از واقعیت فرار کنند

ولی من فکر نمی کنم فرار از واقعیت اینقدر دوست داشتنی باشد!

 

 

 

 

یک بچه را دارند / می آید به این دنیا

دارم خودم را در خودم می آورم بالا

در هر چه با من از خودت گفتی، مرض دارم

اسهال دارم از تمام دست شویی ها

از اول ِ این زندگی می خواستی / مُردی

اسهال دارم از غذا هایی که گه خوردی!

مثل کسی که روی میز ِ شام هایت رید

بدبختی ات را می شود از بچه ات فهمید

پایان ِ «فکر ِ در سَرَت» را سمت و سویی نیست

اعصاب آدم، سنگ ِ توی دست شویی نیست

با آنچه بودی در چه می دیدی سعادت را

هی فکر / می کردی تمام اعتقادت را

یک آن تمام «هستی» ات در «هیچ» می میرد

حتی خدا گاهی دلت را <دست> می گیرد!

 

خاموش کردم آتش سیگار را با تـــُف...

سیگار ِ بعدی را درآوردند

از جیبم..

 

 

 

 

 

در پست قبل چهار ترانه برای نقد گذاشته بودم. ممنون از دوستانی که تا این لحظه با

علاقه ترانه ها را خواندند و نظرشان را نوشتند. منتظر خواندن نظر دیگر دوستانم در

بخش کامنت هایش هستم. هیچ وقت دوست نداشتم «شاعر خوان» باشم! همیشه از شعر

های مستعد استقبال کرده ام! همیشه عاشق شکوفا شدن غنچه ها هستم...

بخوانیدشان.

 

 

 

 

 

چه مشت محکمی ام تو.. دهان بعضی ها

درازتر شده امشب زبان بعضی ها

به او که " در تو مرا حاضرم بمیرم" چه؟

"من" از تو سر برود استکان بعضی ها

تمام زندگی من: فقط تُوی تُوی تو

فدات می شوم آخر - به جان بعضی ها -

خدای ناتنی ِ شعرم آفریده شده

درون نقشه ی قتلم کسی کشیده شده

چهار ِ نصف شبم را خَــرَم نمی خوابم

چه چیز یا چه کسی؟ رفته روی اعصابم

«جسد به ضرب خیال خودش ...» [روایت شد]

نگاه پوچ مرا صادق هدایت شد

دوباره یک پـُک ِ سیگار کنت دودم کرد

مرا بدل به همان آدمی که بودم کرد

دلی برای خود ِ خودکشی م شور زدن

وَ لب به فلسفه ی پوچ ِ بوف ِ کور زدن

چه بد که روی خود ِ من کلاه بگذارم

وَ بچه ای وسط چار راه بگذارم

چه بد که خورده شوم یه گه اضافی را

کثیف تر بکنم در خودم تلافی را

مرا همیشه سر ِ "کاف" ِ کار بگذارم

و با خدای درونم قرار بگذارم

من از همیشه ی یک اتفاق ترسیده

جلوی روی خودش صحنه ی بدی دیده

شبیه صحنه ی مشکوک یک تصادف یا

گلوله ای که ته ِ سینه هاش خوابیده ...

شبیه آدم ِ روی اجاق، پهن شده

درون خانه ی متروکه ای که رهن شده

 

 

 

 

 ترانه ها فراموشتان نشود.

 

مسابقه ترانه (1)

 

 

 

مسابقه ترانه (۱)

 

 

 

سلام. در این پست ترانه هایی از چند ترانه سرای جوان برای نقد و بررسی گذاشته

شده است. از مخاطبان عزیز این پست تقاضا دارم پس از خوانش و نقد، طبق معیار

هایی که در ذهن دارید و ارتباطی که با ترانه ها برقرار می کنید بهترین ترانه را

انتخاب کنید تا در نهایت ترانه ی منتخب دوستان را اعلام و ترانه سرایش را به همه

معرفی کنیم.

۱. سرایندگان ترانه ها: خانم ها مهزاد متقی و مهنا حسین زاده، آقای محسن شعبانی و

ترانه ای از خودم

۲. مشخص نیست کدام ترانه از کدام ترانه سراست تا ترانه ها راحت مورد نقد قرار

بگیرند و نام ترانه سرا در انتخاب ترانه ی برگزیده دخیل نباشد.

۳. از دوستانی که مایل اند در نقد و نظرسنجی های پس از این، شرکت کنند ترانه ای

از خودشان را که تا کنون در معرض نمایش عموم گذاشته نشده به صورت نظر

خصوصی در همین پست ارسال کنند.

۴. نتایج نظرسنجی، بر اساس اولین انتخاب دوستان (بهترین ترانه ی انتخابی) محاسبه

می شود.

۵. نقد، فراموش نشود.

 

 

 

 

۱)

می دونم از خیالاتم نمی ری

دروغ گفتم که پامو پس کشیدم 

اگه چشمامو رو عشقت نبستم

دلیلی واسه این کارم ندیدم

 

نباید خو کنم با دوری تو

یه جورایی شبیه اعترافه

چرا دستای من به جای موهات

طناب دارَمو باید ببافه

 

باهات راه اومدم اما تو هر بار

فقط دنبال این بودی بجنگی

اینو پای دل صافم بذار که

صبورم با تو و این قلب سنگی

 

اگه حرفی زدم یا کاری کردم

که رنجیدی، دل من صاف صافه

ببین دل تنگی این لحظه ی من

یه جورایی شبیه اعترافه

 

 

 

 

 

 

  

۲)

نذار قلب من از تو دلسرد شه 

یه در رو به دنیات برام باز کن

بیا آسمون و نشونم بده 

کنار من ِ خسته پرواز کن

  

همیشه یکی بوده نزدیک تو

که دنیاشو با عشق تو ساخته

که با تو رسیده به هرچی محال

که بی تو همه چیزشو باخته

 

نخندیده تا غم سراغت نیاد

از آرامشت ذره ای کم نشه

که جز لحظه های پر از دلخوشی

نصیب تو حتی تو خوابم نشه

  

نمیدونی از لحظه ی دیدنت

چه رنگ ِ قشنگی به دنیام زدی

اگه خوب ِ خوبی مث عاشقی

اگه مثل رفتن همیشه بدی

 

تو این دل دل تلخ دلواپسی

نگاه تو تکرار آرامشه

فقط دست تو رو تن لحظه هام

یه باغ پر از خاطره می کشه

 

 

 

 

 

  

 

۳)

دل ما آدما باید بگیره

که یاد خالق دلها بیفتیم

که شعر بندگی با هم بخونیم

به فکر حل مشکلها بیفتیم

 

همه تو جاده ی مجهول دنیا

به دنبال یه راه ساده میریم

ولی معلوم میشه راه سخته

نرفته از تموم راه سیریم

 

اگه دلگیر میشیم از دلامون

واسه اینکه بدونیم مهلتی هست

هنوزم میشه بی تردید فهمید

واسه رفتن همیشه جرأتی هست

  

دل ما آدما باید بگیره

چشامون زیر تیغ اشک باشه

همه خاکستر آتیش دنیا

به حکمش از نگاه چَشم پاشه

 

چه دستوری ازاین بهتر که میشه

یه لحظه دید عشقو بی بهونه

چه تعبیری از این بهتر که بازم

بشه فهمید اشک وُ عاشقونه

 

 

 

 

 

 

 

۴)

چقدر خسته م دلم بدجوری داغونه

دیگه طاقت ندارم درد و غم تا کی؟

تو این چند روز حتی با خودم قهرم

بریزم غصه هامو تو خودم تا کی؟

 

حواست نیست داره چی سرم می آد

نمی شه بی تو بودن رو که باور کرد

چقدر دوره خدا حالا که می دونه

همین حس غمت چشم من و تر کرد

 

نمی شه دیگه حرف از رفتنت باشه

تموم لحظه هام بوی تو رو داره

خودت می دونی من بی تو نمی تونم

نفس هامم دیگه از روی اجباره

 

تو انگاری غریبی با خودت وقتی

نمی فهمی که حست مثل تلقینه ...

حواس يك نفر جز من بهت باشه

نمی تونه مگه چيزي به جز اينه ؟؟

 

چقدر تلخه که حتی از خودت دوری

دارم از دست میرم، می شکنم کم کم

نه راه چاره ای دارم، نه برگشتی

چطور نسبت به حسم بی تفاوت شم؟

 

نمی شناختمت، اهل کاشمر بودی! ::: شعری برای ساناز بهشتی

 

  

   

حتی نمی دانستم کاشمر کجاست!

وقتی تلفنی گفتند... شوکه شدم. به وبلاگش رفتم. پست سی و یک خرداد خواهرش را

که دیدم حرف برایم نیامد، بغض کردم و ...

کاش خدا کمی مهربان تر بود

 

 

 

 

نمی شناختمت، اهل کاشمر بودی

کجای واژه ی احساس، مستقر بودی

گُلی! تمام غزل ها شبیه تو بودند،

و از تمام غزل ها غریب تر بودی

تمام  ِ  مَردی ما را همیشه ترسی بود

تو رغم  ِ دختری ات دختر خطر بودی

هنوز قدر تو را هیچ کس نفهمیده

از آنچه بودم و بودیم بیشتر بودی

 

 

 

بهشت را بپرم توی نیچه ی ذهنت

چطور جا بشوم در دریچه ی ذهنت

چطور گریه کنم توی دادگاه  ِ تو

چه بود؟ نیچه چه بود آه! اشتباه تو..

ندیده ای به کُما رفته چشم هامان- نه؟

که بعد طعم تو کور است اشتهامان- نه؟

چه کرد پنجره ی مخفی تو با ماها؟

تو خسته بودی و هستی هنوز، یا ماها؟

کجاست نیچه ببیند که مرگ یعنی چه؟

تو صاف و ساده دلی، در نیفت با نیچه!

 

  

  

عجیب ِ حال تو را هیچ یک نفهمیدیم

شبیه این دو سه تا شعر آخرَت بودی

تو مثل هیچ کسی، مثل هیچ کس نشدی!

خود  ِ بهشتی  ِ خوب  ِ معاصرت بودی

 

 

 

 

 

 

برای شادی روحت چقدر خوشبینم...

                

             

          

    

          

               

هوا خواه تو ام!

اکسیژن کم نیاوری.

 

 

 

 

تو بازی ام بده تا مثل توپ، شوت کنم

تمام فاصله ها را/ و رفع کوت کنم

قطار می بَرَدم، پای ریل را بشکن

که دست بسته ته ِ دره ات سقوط کنم

گلم! تو ساده به دنیای من نیامده ای

که ساده رد بشوی، بگذری

سکوت کنم!

 

 

 

 

 

 

 

کارم به فتنه های تن او کشیده است

شمشیر را سپاه تو از رو کشیده است

خونریزی عجیب و غریبی ست در دلم

در من نگاه سرد تو چاقو کشیده است

تعقیب می کنند مرا چند گرگ پیر

امشب سگی لبان مرا بو کشیده است

جرات نمی کنم بپرم... دست های تو

در چشم هام آدم ِ ترسو کشیده است...

 

 

 

 

 

 

 

فعلاتن مفاعلن تلفن!.!.!

غزلم زنگ می خورد از تو

پست های مدرن من مردند

راستی خانم ِ اختصا...

اَ... اَلو!

داشتم انتظار/ ترسیدم

خواستم سایه ی تو را/ در رفت

من به اندازه ی تو لبریزم

طاقتم از نبودنت سر رفت

حلقه ی دور گردن من شو

تا بیفتم دوباره در دامت

مبتلا کن مرا که غرق شوم

وسط آب های آرامت

توی این جشنواره های اخیر

شاملو تر تن تو را مُردم

داشتم دِق .../ چقدر هم چسبید

غصه های لب تو را خوردم

غزلم چند بار دعوا کرد

در تو چاقو کشید نقاشی

کل آن ماجرا سر ِ این بود

که همیشه کنار من باشی

به حوالی دره ات برسم

از خودم پرت می شوم پایین

از تو نوری همیشه در من هست

توی منظومه های روی زمین

غزلم زنگ می خورد... [گوشی

از لب چشم هات می افتد]

باز هم از تو توی حافظه ام

صحنه ای اتفاق می افتد...

عاشق حرف های تو هستم..

 

 

 

 

 

.

.

.

.

.

.

از اینجا دور باید شد

نمی گم کور باید شد

ولی وقتی که راهی نیست

دیگه مجبور باید شد

برات چیزی نمی مونه

به چی مغرور باید شد

چرا از دست باید رفت

چرا اینجور باید شد

تموم راه، تاریکه

فقط بی نور باید شد

دیگه چیزی نباید دید

از این پس کور باید شد

.

.

.

.

.

.

 » ترانه بارون 

 

 

 

 

 

با عشق، به یک نان و نوایی برسم

تنها بلدم به نانوایی برسم

نامردم نامردم نامردم من

با عاشقی ام اگر به جایی برسم!

 

 

لبخند چرا روی لبانت مرده؟

این طور چرا نام و نشانت مرده؟

وقتی که ورق نمی خورد دستانت

انگار تمام داستانت مرده!

 

 

بین تو و انتظار من پنجره ای ست

هر لحظه میان این دو تا خاطره ای ست

از قافیه ی نبودنت می ترسم

اَه! اَه! اَه! اَه! رباعی مسخره ای ست

 

  

دیوانه شدم ولی به ناز شستت

هی خیره نباش با نگاه مستت

دستان تو دست توی دستم نگذاشت

خون است دل رباعی ام از دستت

 

 

مُردم مُردم مُردم مُردم مُردم

از غم از غم از غم از غم مُردم

از روی تمام شاعران شرمنده

من آبروی جلیل را هم بردم!

 

 

این عشق فقط خیال بافی بوده

هر دفعه دلت پی تلافی بوده

بردار برو که من به اینجام رسید!!

[اجمالا تا مصرع سوم کافی ست]

 

 

 

 

 

 

ببخشید طولانی شد.

سهراب ِ چشم های مرا بیشتر بخوان...

 

 

 

شاید کمی دیر شد ولی سلام. خوشحالم هستم به خاطر خیلی چیز ها: از فضای دوستانه

 ای که حاکم است، از لطفی که دوستان دارند و الی پایان!!

نمایشگاه کتاب امسال، گویا – آن طور که می شنویم – باب میل نبوده و خیلی ها

 بدجور توی ذوق شان خورده! غرفه ها را بسته اند و اجازه ی پخش نداده اند و ...

 خودتان شاید در متن حادثه بوده اید! اما کوتاه نباید آمد.

می خواهم اگر جسارت نباشد خبرهایی  از نمایشگاه کتاب سال آینده بدهم؛ خبرهایی که

 هیچ کس نشنیده و نخواهد شنید و شما هم ندیده و نشنیده بگیرید چرا که شاید محقق

 نشود(!)

خبر این است که یک ناشر، کتاب بنده را به همراه برخی دوستان برای رو نمایی در

 نمایشگاه کتاب سال آینده آماده می کند. البته من فعلا در حال جمع آوری اشعارم هستم.

 راستش چند اسم هم برای کتابم مد نظر دارم که هنوز میان شان سر در گم ام:

 

 

-        یک بحث اومانیسمی بعد از سرخ کردن مرغ ها

 

 

-        آوردن جوجه اردک  به کلاس نقاشی

 

 

-        چگونه بوفالو را از فر بیرون بیاوریم؟

 

 

-        غزل مدرن... نه غزل بود! نه مدرن!

 

 

-        و ... و ...

 

 

و چقدر خوب می شود چاپ کتابم همراه و همزمان با چاپ کتاب همه ی شما باشد.

 «سخن گستر» امسال فقط چند جوجه اردک را زیر پر و بالش گرفت اما امیدوارم

 برای سال آینده کتاب خیلی از ما ها منتشر بشود و برسد به نمایشگاه، به شرط آن که

 از الان به فکر باشیم تا اتفاقاتی که برای دوستان جهت چاپ کتاب و گرفتن مجوز و

 در ادامه، توی نمایشگاه پیش آمد تکرار نشود؛ که اگر شود دیگر کسی چتر نجات مان

 نخواهد شد و ...

 

 

 

اما امروز آمدم که بگویم:

 

 

 

 

 

مثل ِ لیلای قلب تو باشم

مثل ِ قلبی که در گلوی تو... نه!

مثل ِ شعری که چند وقتی هست

عادتم می دهد به بوی تو... نه!

من نمی خواستم به روز کنم

بغض ِ شب های سوت و کورم را

روی کاغذ بیاورم حتی

گریه ی چشم های کورم را

من نمی خواستم که احساس ِ

شعر خوب تو را خراب کنم

شاعر ِ "من" به من اجازه نداد

واژه ای جز تو انتخاب کنم

روی تختی که روی آن هستم

بالش ِ خیس ِ گریه ام هستی

روی دیوار ها و پنجره ها

شکل تندیس گریه ام هستی

توی قابی که روی دیوار است

آدم ِ عشق های گمشده ام

زیر این خرده خرده کاغذ ها

بمب ِ توی "من" ِ اتم شده ام

وسط سر رسید ِ امسالم

وقت و بی وقت دوره ات کردم

پُر شو در دست های خالی من

زن شو در بی قراری ِ مَردم

نرو از هیچ جای زندگی ام

نرو از هیچ سمت و خاطره ای

زود تسلیم چشم هایم شو

تو از این لحظه در محاصره ای

چه خیالی برای خوشبختی!!

تو از این لحظه .../ در محاصره ام

تو که اینجا جلوی من هستی

خفگی می پرد به حنجره ام

زیر ِ شلیک های آمدنت

این منم که همیشه می ریزم

سنگر ِ بی علامتی داری

پشت این سطر های ...

/ناچیزم.

 

وام گرفته شده از شعر زیبای خانم لیلا حیدری

 

 

 

 

این هم غزلی از ...

از خودم ولی نه برای خودم!

:

 

 

 

اینجا همیشه بعد تو دعواست بین ما

 

خون و جنون و حادثه برپاست بین ما

 

گم بوده ایم در خودمان بی حضور تو

 

بعد از غیاب تلخ تو پیداست بین ما،

 

دیگر کسی به پای ظهورت نمی رسد

 

راه تو را بگو چه کسی خواست بین ما؟

 

هیچ احتیاج نیست بگویم، چه گفتنی؟

 

ناگفتنی ست آنچه که گویاست بین ما

 

ما آشنای ماه ِ نگاه ِ تو نیستیم!

 

چشم غریبه ات تک و تنهاست بین ما

 

 

 

 

 

 

نمی دانم رباعی هم بگذارم یا نه؟

می گذارم برای آنها که دوست دارند:

 

 

 

از روز ازل جوابمان را دادند!

تعبیر قشنگ خوابمان را دادند!

گفتند: همین که هست، تُندی ممنوع

گفتیم: چرا؟ طنابمان را دادند!

 

 

دنباله رو سَبک ِ جلیلم، چه کنم؟

عشق است موکلم، وکیلم.. چه کنم؟

عشق آمد و گفت: خفه شو! گفتم: چشم

یعنی به وضوح زن ذلیلم، چه کنم؟

 

 

یک نامه ی عاشقانه روی میز است

دل، بی تو گرفته است تن، پاییز است

گفتم که به خاطرات من دست نزن

بچه! برو آن طرف که اینها جیز است

 

 

عشقم شده مثل خواهشی تکراری

زیر سرم آه! بالشی تکراری

انگار تراژدی شدم در عشقت

شاعر شدنم نمایشی تکراری

 

 

از گریه ی بی بهانه ات می ترسم

آتش نشو! از زبانه ات می ترسم

هی! فاصله ی مجاز را حفظ بکن

از بوسه ی عاشقانه ات می ترسم

 

 

یک سَبک ِ جدید ِ ناب آورده جلیل

یک پنجره ی قشنگ، وا کرده جلیل

اما   اما   اما   اما   اما

شورَش را این بار در آورده جلیل

 

 

ای دل به تو چند چشم گریان بدهم

آرامش ِ چند سال زندان بدهم

جایی نروی که زود بر می گردم

باید بروم به عشق، پایان بدهم!

 

راستی تا حالا به «ترانه بارون» سر زدید؟

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بچه را می بینی که چطور مادرش را اذیت می کند؟ از سر و کولش بالا می رود؟ عاصی اش می کند؟ ولی اگر یک ساعت نبیند اش، صدای گریه اش ۱۰ کوچه آن طرف تر هم می رسد! دل من مثل دل همان بچه صاف است عزیزم

نمی خواهی مادرم باشی؟

 

 

 

عطر موهای زیر روسری ات، خوشگل ِ دست های جوهری ات

با نگاهای تُند شوهری ات، توی گوشی... شماره ی مشکوک!

«مهدی ِ موسوی» ِ خسته تری، پشت درهای کور ِ بسته تری

کنج ِ بدبختی اش نشسته تری، گم شدن توی کوچه ی متروک..

محو ِ یک بی قراری ِ مفرط، روی تخت ِ تن ِ تو لَم دادن

اسم تو بر لبم حرام شدن، به لبان من و تو سم دادن

عقده ای توی بال های من: نپریدن به عمق دره ی تو

که مبادا... به حجم ِ تو برسد، عاشق ِ ذره ذره ذره ی تو

که به راه بدی کشیده شوی، مثل سیگار از ته ِ پاکت

که مبادا دوباره دندانم، بشکند توی پُرز ِ مسواکت!

 

(با کسب اجازه از مهدی عزیز)

 

 

 

و

چند رباعی:

 

شاید که زمان عشق سوزی باشد

بدبختی من شبانه روزی باشد

کی سایه به سایه با دلم می آید؟

می ترسم، عامل نفوذی باشد!

 

 

عشقت هیجانی زده در من امشب

افتاده توان خواب، از تن امشب

لالایی انتظار را از حفظم!

هرچند بعید است که اصلا امشب ...

 

 

توی دلتان نگاه ما جا مانده

بغضی که به اشتباه ما جا مانده

لبخند تو را تمام لب ها دیدند

تنها سر ِ بی کلاه ما جا مانده

 

 

از دست تو ناچار شده در برود

از پنجره داخل شده، از در برود

بدجور دل مرا تو عاصی کردی

یک بوس بده خستگی ام در برود!

 

 

اینقدر نبوده ای سر ِ دنده ی لج

با "نق نق" و ابروی فرو رفته ی کج

جای تو و اشعار قشنگت خالی ست

یک بار بیا انجمن شعر کرج!

چند تا رباعی!

 

۱.

در عشق، به تکیه گاه خالی خوردم

یعنی به علامت سوالی خوردم

از زیر  ِ دلم تو شانه خالی کردی

ای وای! ببین چه ضدّ حالی خوردم

 

۲.

اندازه ی یک سرود، با هم باشیم

تا آخر شب، حسود! با هم باشیم

یک لحظه کنار من نماندی حتی

نه! قسمت ما نبود با هم باشیم

 

۳.

پُر نور ترین ستاره ی روشن: تو!

تعبیر تمام خواب های من: تو!

بی نیمه ی عاشقانه ام می میرم

من، مرد... به شرط آن که زن: تو!

 

۴.

هی بی تو جلوی پام سد می سازند

هی می سازند، تا ابد می سازند

از زندگی خودم وَ عشقت یک روز

یک فیلم بلند مستند می سازند

 

۵.

از لایه ی شعرم به اُزُن خواهم زد

توی دهن ِ "مفاعلن" خواهم زد

اینقدر غزل را به رخ شعر نکش

الآن به رباعی تلفن خواهم زد!

 

مثل شلوار قرمزت باشم

بوی عطر تن تو را بدهم

بکشم دست توی موهایت

و تو را روی پام جا بدهم

 

با دلم زود ازدواج کنی

نگذاری مرا به حال خودم

بشوم تا همیشه مال خودت

بشوی تا همیشه مال خودم

 

قصه اما چنین رقم خورده

که تو درگیر دخترت باشی

روبروی دو چشم هام مدام

توی آغوش همسرت باشی

 

می روم زیر چاپ بدبختی

نسخه ی صد هزار و بیست و یکم

جای پای تو را مرور ... ولی

توی این پرسه های سردرگم

 

زهر  ِ مار است بی تو اوقاتم

حاضرم از خودم فرار کنم

تا همین لحظه مثل فحش گذشت

مانده ام بعد از این چکار کنم

 

مانده ام بعد از این چه چیز تو را

از فراسوی فکر من ببرد

کمی احساس زیستن بکنم

کمی عشق تو از سرم بپرد..

کافه: همان جایی که باران بود و چتر من

آنجا که هی می رفتی و می آمدی عمداً

تا من سرم پرت تو باشد توی تنهایی

با قهوه های تلخ و احساسات رویایی

افکار من را می پریدی! زیر باران، چند ...

دلشوره ی دل کندنت قلب مرا می کَند

آرام بود، آرام، اما چشم های تو

زیر اصابت های سخت "تیر" شصت و دو

اینکه خودت را می بُریدی - تیز - از "من" ها

اینکه فقط می گفتی از رفتن، و رفتن ها

کم داشتم اسم خودم را از "علیّ"  ِ تو

من هم تعلق داشتم به صندلیّ تو

فهمیده بودی عاشقم ... که اول راهم

با گوشی ات خاموش بودم آتشم را هم

کافه: همان جایی که ترسیدی «ببوسم» را

کز کرده بودم توی بن بستی عروسم را

کافه: کنار کاج های کوچه ی [دیر است]

سمت تنت بردم حرام  ِ دست  ِ لوسم را

رفتی ۲ ساعت دیرتر، از سهم من از تو

ساکت نشستم سوختن های عبوسم را

سیگار های ساعت  ِ ... ته می کشم تا دود

کافه: همان جایی که جای مردن من بود

پیچید توی بغض های کافه بوی خون

باران خودش را پرت کرد از پنجره بیرون.

دست های به هم گره کرده

مشت توی دهان یک احمق

ملت یک صدای حنجره ام

فرق بین مسیر باطل و حق

 

چشم هایی که باز هست و بلند

و برای شناختن، کافی

شکم هر چه آدم عوضی

را به چاقوی تیز بشکافی

 

دست های به هم گره کرده

مشت توی دهان الهام  ِ ...

طرح یک سگ به شکل یک آدم

هار و وحشی، سیاه و خودکامه

 

ادعای مریض یک دختر

عقده ای در فلان فلان بیان

عرصه ی مضحک مدرنیتش

شادی بی شعور یک هیجان

 

بزنی، له کنی، بپاشد خون

که بفهمند حق و باطل را

که ببینند چشم های کور

لحظه ای چهره ی مقابل را

 

از تمام حصار ها فارغ!

فارغ از دست های دشمن بد!

ملت من همیشه آزاد است

چشم های حسود بتٌرکد ...