سهراب ِ چشم های مرا بیشتر بخوان...
شاید کمی دیر شد ولی سلام. خوشحالم هستم به خاطر خیلی چیز ها: از فضای دوستانه
ای که حاکم است، از لطفی که دوستان دارند و الی پایان!!
نمایشگاه کتاب امسال، گویا – آن طور که می شنویم – باب میل نبوده و خیلی ها
بدجور توی ذوق شان خورده! غرفه ها را بسته اند و اجازه ی پخش نداده اند و ...
خودتان شاید در متن حادثه بوده اید! اما کوتاه نباید آمد.
می خواهم اگر جسارت نباشد خبرهایی از نمایشگاه کتاب سال آینده بدهم؛ خبرهایی که
هیچ کس نشنیده و نخواهد شنید و شما هم ندیده و نشنیده بگیرید چرا که شاید محقق
نشود(!)
خبر این است که یک ناشر، کتاب بنده را به همراه برخی دوستان برای رو نمایی در
نمایشگاه کتاب سال آینده آماده می کند. البته من فعلا در حال جمع آوری اشعارم هستم.
راستش چند اسم هم برای کتابم مد نظر دارم که هنوز میان شان سر در گم ام:
- یک بحث اومانیسمی بعد از سرخ کردن مرغ ها
- آوردن جوجه اردک به کلاس نقاشی
- چگونه بوفالو را از فر بیرون بیاوریم؟
- غزل مدرن... نه غزل بود! نه مدرن!
- و ... و ...
و چقدر خوب می شود چاپ کتابم همراه و همزمان با چاپ کتاب همه ی شما باشد.
«سخن گستر» امسال فقط چند جوجه اردک را زیر پر و بالش گرفت اما امیدوارم
برای سال آینده کتاب خیلی از ما ها منتشر بشود و برسد به نمایشگاه، به شرط آن که
از الان به فکر باشیم تا اتفاقاتی که برای دوستان جهت چاپ کتاب و گرفتن مجوز و
در ادامه، توی نمایشگاه پیش آمد تکرار نشود؛ که اگر شود دیگر کسی چتر نجات مان
نخواهد شد و ...
اما امروز آمدم که بگویم:
مثل ِ لیلای قلب تو باشم
مثل ِ قلبی که در گلوی تو... نه!
مثل ِ شعری که چند وقتی هست
عادتم می دهد به بوی تو... نه!
من نمی خواستم به روز کنم
بغض ِ شب های سوت و کورم را
روی کاغذ بیاورم حتی
گریه ی چشم های کورم را
من نمی خواستم که احساس ِ
شعر خوب تو را خراب کنم
شاعر ِ "من" به من اجازه نداد
واژه ای جز تو انتخاب کنم
روی تختی که روی آن هستم
بالش ِ خیس ِ گریه ام هستی
روی دیوار ها و پنجره ها
شکل تندیس گریه ام هستی
توی قابی که روی دیوار است
آدم ِ عشق های گمشده ام
زیر این خرده خرده کاغذ ها
بمب ِ توی "من" ِ اتم شده ام
وسط سر رسید ِ امسالم
وقت و بی وقت دوره ات کردم
پُر شو در دست های خالی من
زن شو در بی قراری ِ مَردم
نرو از هیچ جای زندگی ام
نرو از هیچ سمت و خاطره ای
زود تسلیم چشم هایم شو
تو از این لحظه در محاصره ای
چه خیالی برای خوشبختی!!
تو از این لحظه .../ در محاصره ام
تو که اینجا جلوی من هستی
خفگی می پرد به حنجره ام
زیر ِ شلیک های آمدنت
این منم که همیشه می ریزم
سنگر ِ بی علامتی داری
پشت این سطر های ...
/ناچیزم.
وام گرفته شده از شعر زیبای خانم لیلا حیدری
این هم غزلی از ...
از خودم ولی نه برای خودم!
:
اینجا همیشه بعد تو دعواست بین ما
خون و جنون و حادثه برپاست بین ما
گم بوده ایم در خودمان بی حضور تو
بعد از غیاب تلخ تو پیداست بین ما،
دیگر کسی به پای ظهورت نمی رسد
راه تو را بگو چه کسی خواست بین ما؟
هیچ احتیاج نیست بگویم، چه گفتنی؟
ناگفتنی ست آنچه که گویاست بین ما
ما آشنای ماه ِ نگاه ِ تو نیستیم!
چشم غریبه ات تک و تنهاست بین ما
نمی دانم رباعی هم بگذارم یا نه؟
می گذارم برای آنها که دوست دارند:
از روز ازل جوابمان را دادند!
تعبیر قشنگ خوابمان را دادند!
گفتند: همین که هست، تُندی ممنوع
گفتیم: چرا؟ طنابمان را دادند!
دنباله رو سَبک ِ جلیلم، چه کنم؟
عشق است موکلم، وکیلم.. چه کنم؟
عشق آمد و گفت: خفه شو! گفتم: چشم
یعنی به وضوح زن ذلیلم، چه کنم؟
یک نامه ی عاشقانه روی میز است
دل، بی تو گرفته است تن، پاییز است
گفتم که به خاطرات من دست نزن
بچه! برو آن طرف که اینها جیز است
عشقم شده مثل خواهشی تکراری
زیر سرم آه! بالشی تکراری
انگار تراژدی شدم در عشقت
شاعر شدنم نمایشی تکراری
از گریه ی بی بهانه ات می ترسم
آتش نشو! از زبانه ات می ترسم
هی! فاصله ی مجاز را حفظ بکن
از بوسه ی عاشقانه ات می ترسم
یک سَبک ِ جدید ِ ناب آورده جلیل
یک پنجره ی قشنگ، وا کرده جلیل
اما اما اما اما اما
شورَش را این بار در آورده جلیل
ای دل به تو چند چشم گریان بدهم
آرامش ِ چند سال زندان بدهم
جایی نروی که زود بر می گردم
باید بروم به عشق، پایان بدهم!
راستی تا حالا به «ترانه بارون» سر زدید؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه را می بینی که چطور مادرش را اذیت می کند؟ از سر و کولش بالا می رود؟ عاصی اش می کند؟ ولی اگر یک ساعت نبیند اش، صدای گریه اش ۱۰ کوچه آن طرف تر هم می رسد! دل من مثل دل همان بچه صاف است عزیزم
نمی خواهی مادرم باشی؟